بسم الله الرّحمن الرّحیم

امروز 31 شهریور است.

من دیپلم ریاضی دارم و با سواد ترین فرد فامیلمان محسوب می شوم.

برای همین است که احساس غرور و افتخار می کنم و اول مهر برایم یاد آور روز های خوبی است.

من و خانواده ام در جزیره مینو زندگی میکنیم.

پدرم فارس است و مادرم عرب.

اکثر مردم جزیره مینو عرب هستند و به زبان عربی صحبت میکنند.

پدرم با من زبان فارسی را خوب تمرین کرده و من  فارسی و عربی را به راحتی صحبت میکنم

پدرم میگوید اگر بخواهم در دانشگاه های ایران ادامه تحصیل بدهم باید زبان فارسی صحبت کنم.

برای آخرین بار میخواهم به ساحل مینو برم و با تک تک ماهی ها خدا حافظی کنم

بغض عجیبی دارم

فردا باید مینو و تمام خاطرات کودکی ام را برادران و خواهر کوچکم را و تمام فامیل ها و دوستانم را بگذارم و به دانشگاه آبادان بروم

آه که چه لحظه تلخیست جدایی من از خودم از مینو.

غرق درافکار خودم بودم  که صدایی توجه من را به خودش جلب کرد.

سرم را به دنبال منبع صدا چرخاندم و هواپیمای  غول آسایی را دیدم که به سمت ما می آمد.

مردمی که در کنار ساحل بودند همگی با صدای بلند فریاد میزدند طیاره! طیاره! و آن هواپیمای عظیم را به هم نشان میدادند و هلهله میکردند و کودکان به دنبالش میدویدند.

چیزی نگذشت که صدا هلهله و شادی مردم که از دیدن آن هواپیما بود به صدای فریاد و جیغ و وحشت تبدیل شد. وقتی دیدند که آن هواپیما اولین بمب خود را برسر اداره آموزش و پرورش مینو آزاد کرد.

مردم همگی فریاد میزدند و هرکس دست زن و فرزند خود را میگرفت و به سویی فرار میکرد.

من هم به جهتی که مردم فرار میکردند دویدم و از ساحل دور شدم.

در میان راه چندباری اطرافم خمپاره فرود آمد و افراد زیادی را زخمی کرد و کودکان و ن زیادی را کشت.

همچنان که فرار میکردم تابلو بهداری مینو نظر من را به خودش جلب کرد.

فکر کردم پناهگاه خوبی است تا مجروحین را به آنجا منتقل کنیم.

چند نفری را که زخمی شده بودند به آنجا منتقل کردم و فریاد میزدم که بیاید داخل اینجا امنه.

البته اونجا بهداری نبود.

قرار بود بهداری بشه ولی در حال حاظر یک ساختمان نیمه کاره بود که موقتا سپاه مینو در آنها مستقر بود.

یکسری کمک های اولیه پیدا کردم و بین زخمی ها تقسیم کردم که با اونها زخمهاشون رو موقتا ببندند.

در همین بین چشمم به یک بیسیم خود.

نمی دونستم که چطوری کار میکنه.

مثل تلفن گوشی بیسیم را گرفتم و به گوشم نزدیک کردم.

صدایی شنیده میشد انگار کسی پشت خط بود.

کسی میگفت :

محمد ، عراقی ها خیلی زیادن نمیتونیم مقاومت کنیم تسلیحات نداریم.

در جواب هم یکی سعی داشت که او را آرام کند و میگفت ،  برادر مصطفی ، هر جور شده خط رو حفظ کنید ، چند تا نیرو تازه نفس توی راه اند. مقاومت کنید.

و من بودم که داد میزدم کمک کنید ما اینجاییم جزیره مینو ساختمان بهداری کلی مجروح و زخمی داریم یکی کمک کنه صدای منو میشنوید ؟

و فقط صدای فش فش از بیسیم می آمد.

همین طور که منتظر جواب کمک بودم انگار همان مصطفی بود که میگفت.

برادر محمد. دیدار به قیامت . الوداع . الوداع.

و محمد جهان آرا بود که آن روز پشت بیسیم برای هم رزم شهیدش گریه میکرد و فقط من بودم که صدای گریه جهان آرای قهرمان را شنیدم.

جهان آرایی که دست خالی و با سلاح ایمان جلو سی و دو کشور متحد و تا دندان مسلح ایستاد و از خاکمان دفاع کرد



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها